آدمها زندگی میکنند… انسانها زیبا زندگی میکنند!
آدمها میشنوند… انسانها گوش میدهند!
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . . (آیا تابحال کاسه اشک چشمتان روی گونه هایتان خالی شده ؟ اگر نشده ........!!!!!!!!)
ازاین وبلاگ آوردم http://dastanhayekuchak.persianblog.ir/
در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم
خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.
منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.
کنارش نشستم و پرسیدم:
"اینجا چه می کنی ؟"
با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم.
پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه
او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت
از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .
خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.
برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور
شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من
نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می کردند که انگار در
آیینه نگاه می کنند.
بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم
خودم باشم."
پائولو کوئیلو از کتاب قصه هایی
برای پدران. فرزندان. نوه ها.
شاهکار ادبیات فارسی از پروین اعتصامی
پیرمردی مفلس و برگشته بخت - روزگاری داشت نا هموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود - هم بلای فقرو هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک - این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا - این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازارو کوی - نان طلب می کردو می بردآبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود - تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی - تا مگر پیراهنی بخشد بوی
شب بسوی خانه می آمد زبون - قالب از نیرو تهی دل پرز خون
روز سایل بود و شب بیمار دار - روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم - کس ندادش نه پشیزو نه درم
از دری می رفت حیران بر دری - رهنورد اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند - دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت - ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی اسیا هنگام شام - گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر - شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست - برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا - من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس - هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شور با می ریختم - وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی دارو یکی است - جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشوده ای از هر قبیل - این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد و می پیمود راه - ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته - وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ برزد کای خدای دادگر - چون تو دانایی نمی داند مگر
سال ها نرد خدایی باختی - این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است ای خدای شهرو ده - فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟ - کاین گره را بگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را - ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی - هم عسل ،هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم ای یار عزیز - کاین گره را بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای - گر توانی این گره را بگشای
آن گره را چون نیارستی گشود - این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط - یک گره بگشودی آن هم غلط
ا
لغرض برگشت مسکین دردناک - تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر - دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود - من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است - هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای - هر چه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را - تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند - تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب - هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود - خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان - تا ترا دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست - تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را - تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند - تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز - گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال - تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای - هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی - رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکرو عقل و هوش - ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
۱۰نکته طلایی از حاصل زندگی استیو جابز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ . نو آوری تمایز بین یک رهبر و یک دنبال رو است
2 . معیاری از کیفیت باشید .بعضی از افراد در محیط هایی که ممتاز بودن و برتری انتظار می رود ، استفاده نمی شوند .
۳ . تنها راهی که می توانید کارهای بزرگ انجام بدهید این است که آنچه انجام می دهید را دوست بدارید .اگر شما هنوز این راه را پیدا نکردید ،به جستجو ادامه دهید .درمانده نشوید ، با تمام وجود از ته قلب خود تلاش کنید، سر انجام شما این راه را پیدا خواهید کرد.
4 . می دانید که بیشتر غذایی که می خوریم به دست افراد دیگری درست شده است. لباسی را می پوشیم که کسان دیگری آنها را ساخته اند. ریاضیاتی را استفاده می کنیم که اشخاص دیگری آن را توسعه داده اند … منظورم این است که ما به ندرت چیزی را به دست می آوریم. خیلی شگفت انگیز و خارق العاده است وقتی چیزی را خلق می کنید که بر اساس تجربه و دانش بشری باشد.
5 . در بودا یک اصطلاح هست به نام : “افکار یک نوآموز” . بسیار شگفت انگیز است که افکار یک نو آموز را داشته باشید.
6 . ما اساسا معتقدیم که شما تلوزیون نگاه می کنید تا فکر نکنید ، و زمانی که شما با کامپیوتر کار می کنید ، می خواهید فکر کنید.
7 . من تنها کسی هستم که یک چهارم یک بیلیون دلار را در یک سال از دست داده ام … این موضوع خیلی شخصیت ساز است.
8 . من تمام فن اوری هایم را برای یک بعد از ظهر بودن با سقراط معامله می کنم.
9 . ما اینجا هستیم که تغییری در جهان به وجود آوریم، در غیر این صورت چرا هم اکنون اینجا هستیم؟
10 . زمان برای شما محدود است، پس وقت خود را برای زندگی دیگران تلف نکنید. در عقاید تعصب آمیز به دام نیافتید .به گونه ای زندگی نکنید که نتیجه ی افکار افراد دیگری هستید. نگذارید سر و صداهای افکار دیگر باعث شود به صدای درونی خود گوش نکنید. از همه مهم تر، این جرئت را داشته باشید که از قلب خود پیروی کنید. ضمیر نا خود آگاه تنها چیزی است که می داند شما به چه تبدیل خواهید شد. هر چیز دیگر در درجه ی دوم قرار خواهد گرفت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به پسرم درس بدهید.
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.
می دانم که وقت می گیرد اما به او بیاموزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین 5 دلار بیابد.
به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید.
به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می توانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و زنبورها که در هوا پرواز می کنند دقیق شود.
به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردنکشها، گردنکش باشد
ه او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست میرسد انتخاب کند. ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید.
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد. در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد.
به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سن و سال خوبی است.