مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

احمدک

معلم چو آمد بناگه کلاس
چو شهری فروخفته خاموش شد

سخنهای ناگفته کودکان
به لب نارسیده فراموش شد        

معلم زکار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود  

جوان بود و در عنفوان شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای درشت معلم شکست    

ز جا احمدک جست و بند دلش
بدین بی خبر بانک ناگه گسست   

بیا احمدک درس دیروز را بخوان
تا ببینم که سعدی چه گفت  

ولی احمدک درس نا خوانده بود
به جز آنچه دیروز آنجا شنفت

عرق چون شتابان سرشک یتیم
خطوط خجالت برویش نگاشت

لباس پر از وصله و ژنده اش
بروی تن لاغرش لرزه داشت          

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
بنی آدم اعضای یکدیگر اند

وجودش به یکباره فریاد کرد
که در آفرینش ز یک گوهرند  

در اقلیم ما رنچ بر مردمان
زبان دلش گفت بی اختیار

چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند

تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد

سرش را به سنگینی از روی شرم
بپائین بیفکند و خاموش شد       

ز اعماق مغزش بجز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلام دگر  

در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیام دگر          
 
ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او

درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید درچشم او  

چرا احمد کودن بی شعور
معلم بگفتا به لحن گران

نخواند ی چنین درس آسان ، بگو
مگر چیست فرق تو با دیگران  
    
عرق از جبین احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار

نمی بیند آیا که در این میان
بود فرق ما بین دار وندار  
 
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند
به شهری که از چشم خود بیم داشت  

بگوید که فرق است ما بین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت  

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک  

که آنها بدامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر بخاک   

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تا کنون یک سخن

ندارند کاری بجز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من      

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست

کنم با پدر پینه دوزی وکار
ببین دست پر پینه ام شاهد است  

سخنهای او رامعلم برید
هنوز او سخنهای بسیار داشت

دلی از ستمکاری ظالمان
نژند و ستم دیده و زار داشت

معلم بکوبید پا بر زمین
که این پیک قلب پر از کینه است  

بمن چه که مادرزکف داده ای ؟
بمن چه که دستت پر از پینه است

یکی پیش ناظم رود با شتاب
به همراه خود یک فلک آورد  

نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد   

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت  

ز چشمان او کور سوئی جهید
بیاد آمدش شعر سعدی و گفت

ببین ، یادم آمد دمی صبر کن
تامل ، خدا را ، تامل ، دمی  

تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

سایت دیوانسالار

اگر مدیر هستید به این سایت هم سری بزنید