مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

همراه افزار



پنجره زیباست اگر بگذارند
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
من از اظهارنظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند




دو ماجرا

1-یک معلم مدرسه شاگردی را به خاطر بی توجهی به درس ریاضی و ناتوانی اش در حل مسائل ساده به شدت دعوا کرد و به آن شاگرد گفت که او هرگز نمی تواند در زندگی اش به جایی برسد. اما مادرش آن پسر بچه به فرزندش ایمان داشت و خودش در منزل به پسرش ریاضی درس داد.
آن پسر بچه که در درس ریاضی ضعیف بود و قرار بود به هیچ جایی نرسد بعدا آلبرت اینشتن شد.

2- در سال 1940 میلادی یک مخترع جوان ایده ای کشف کرد و آن را به بیش از بیست شرکت بزرگ پیشنهاد کرد. اما هیچ شرکتی ایده او را نپذیرفت. در سال 1947 بعد از هفت سال سرخوردگی یک شرکت کوچک در نیویورک به اسم هالوید حق اختراع این ایده را از مخترع جوان خرید.
این مخترع جوان کارلسون چستر و اختراع او دستگاه فتوکپی الکتروستاتیک بود. آن شرکت هالوید کوچک اکنون شرکت معظم زیراکس است.
بنابراین برنده کسی نیست که هرگز شکست نمی خورد بلکه کسی است که هرگز میدان را واگذار نمی کند.

 

مواظب سلامتی خودباشید

Answer the phone by LEFT ear
برای صحبت با موبایل از گوش چپ استفاده کن

Do not drink coffee TWICE a day
روزانه بیش از دو فنجان قهوه ننوشید.

Do not take pills with COOL water
قرص و داروها را با آب خیلی سرد تناول نکنید.

Do not have HUGE meals after 5pm
بعد از ساعت 5:00 از خوردن غذای چرب خوداری کنید.

Reduce the amount of TEA you consume

مصرف چای روزانه را کم کنید

Reduce the amount of OILY food you consume
از مقدار غذای چرب و اشباع شده با روغن در وعده های غذایی کم کنید

Drink more WATER in the morning, less at night
در صبح آب بیشتر و در شب آب کمتر بنوشید.

Keep your distance from hand phone CHARGERS
از گوشی موبایل در زمان شارژ شدن دوری کنید.

Do not use headphones/earphone for LONG period of time
از سمعکهای تلفن ثابت و موبایل برای مدت طولانی استفاده نکنید.

Best sleeping time is from 10pm at night to 6am in the morning
بهترین زمان خواب از ساعت 10:00 شب تا ساعت 6:00 صبح است

Do not lie down immediately after taking medicine before sleeping
بعد ازخوردن دارو فورا" به خواب نروید.

When battery is down to the LAST grid/bar, do not answer the phone as the radiation is 1000 times
زمانیکه باتری موبایل ضعیف است با جایی تماس نگیرید و تماس کسی را جواب ندهید چون در این حالت امواجی که گوشی منتشر می کند 1000 برابر است.

Forward this to those whom you CARE about
از موفقیت  آن لاین

زندگی مثل چای است

گروهى از فارغ التحصیلان قدیمى یک دانشگاه که همگى در حرفه خودآد م هاى موفقى شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکى از استادان قدیمى خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه،هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگى از استرس زیاد در کار و زندگى شکایت می کردند.
استاد به آشپزخانه رفت و با یک کترى  بزرگ چاى و انواع و اقسام  فنجان گوناگون، از پلاستیکى  و بلور و کریستال گرفته تا سفالى و  چینى و کاغذى(یکبار مصرف) بازگشت
و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از  آنها خواست که خودشان زحمت  چاى ریختن براى خودشان را بکشند
پس از آن که تمام دانشجویان قدیمى استاد براى خودشان چاى ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد،
استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قیمت، داخل سینى برجاى مانده اند
شما هر کدام بهترین چیزها را براى خودتان  می خواهید و این از نظر شما امرى کاملاً طبیعى  است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم  همین است. مطمئن باشیدکه فنجان به خودى  خود تاثیرى بر کیفیت چاى ندارد. بلکه برعکس،  در بعضى موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس  ممکن است کیفیت چایى که در آن است را از
دید ما پنهان کند  چیزى که همه شما واقعاً مى خواستید یک چاى  خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما  ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و  سپس به فنجان هاى یکدیگر نگاه مى کردید.

زندگى هم مثل همین چاى است.

کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعى و ....  در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها،  “نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. “

نوع فنجانی که ما داشته باشیم،

نه کیفیت چاى را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد.  امّا ما گاهى صرفاً با تمرکز بر روى فنجان،  از چایى که خداوند براى ما  درطبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را  از چایتان لذت ببرید
خوشحال بودن البته به معنى این که  همه چیز عالى و کامل است نیست
بلکه بدین معنى است  که شما تصمیم گرفته اید آن سوى  عیب و نقص ها را هم ببینید.»
زندگی جیره مختصری است
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد
http://www.dehkade-ma.com/










همواره چنین می کنیم

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه،
> مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن
> دی سی شد و شروع به نواختن ویلون
> کرد.
> این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه
> ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از
> آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود،
> هزاران نفر برای رفتن به سر
> کارهای‌شان به سمت مترو هجوم
> آورده بودند.
>
> سه دقیقه گذشته بود که مرد
> میانسالی متوجه نوازنده شد. از
> سرعت قدم‌هایش کاست و چند
> ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله
> به سمت مقصد خود براه افتاد.
>
> یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین
> انعام خود را دریافت کرد. خانمی
> بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک
> دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و
> با عجله براه خود ادامه داد.
>
> چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه
> گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار
> پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان
> نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله
> از صحنه دور شد،
>
> کسی که بیش از همه به ویلون زن
> توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای
> بود که مادرش با عجله و کشان کشان
> بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه
> ایستاد و به تماشای ویلون‌زن
> پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک
> در حالیکه همچنان نگاهش به
> ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه
> افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک
> دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و
> والدین‌شان بلا استثنا برای
> بردن‌شان به زور متوسل شدند.
>
> در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که
> ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر،
> اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام
> دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند،
> و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد.
> وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست
> کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه
> کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد،
> ونه کسی او را شناخت.
>
> هیچکس نمی‌دانست که این
> ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از
> بهترین موسیقیدانان جهان است، و
> نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین
> فطعات نوشته شده برای ویلون به
> ارزش سه ونیم میلیون دلار،
> می‌باشد.
>
> جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در
> سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر
> بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود
> که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده
> بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد
> دلار بود.
>
> این یک داستان حقیقی است

محرم ماه خون ماه شهادت

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع عصر فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع

داستان

داستان زیبا و تکان دهنده

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
عزیزی برایم فرستاده