مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

شعر مدیریت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کلاس اول

دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن

خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی
زمین همیشه سبز و کوههای همیشه قهوه ای
دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز
برای پاک‌کن های جوهری و تراش های فلزی
برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی 
دلم برای تخته پاک‌کن و گچ های رنگی کنار تخته
برای اولین زنگ مدرسه
برای واکسن اول دبستان 
برای سر صف ایستادن ها 
برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته 
دلم برای مبصر شدن، برای از خوب، از بد 
دلم برای ضربدر و ستاره
دلم برای ترس از سوال معلم
کارت صد آفرین
بیست داخل دفتر با خودکار قرمز 
و جاکتابی زیر میزها ، جا نگذاشتن کتاب و دفتر 
دلم برای لیوان‌های آبی که فلوت داشت 
دلم برای زنگ تفریح 
برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها
برای لی‌لی کردن
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم
برای اردو رفتن
برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن
دلم برای روزنامه دیواری درست کردن
برای تزیین کلاس
برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود
برای خنده های معلم و عصبانیتش
برای کارنامه.... نمره انضباط
برای مُهر قبول خرداد
دلم برای خودم 
دلم برای دغدغه و آرزو هایم
دلم برای صمیمیت سیال کودکی‌ام تنگ شده
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکی ام را جا گذاشتم 
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟

این چندروز

این چندروز آخر تعطیلات نوروزی را رفتیم همدان توی مسیر غارهای کتله خور  زیباترین غار آهکی جهان وفرداش غار علیصدر یکی از عجایب طبیعی جهان را دیدیم اگر ندیدید حتما ببینید وقبل از آن سایتشات را (روی نامشان کلیک کنید)ببینید وهمدان جاهای خوبی داره حداقل برای ما که خیلی جذاب وتازه بود تشکر فراوان ازهمکاران خوبمان که در اسکان وسایر موارد که یاریمان کردندبخصوص سرایدار بسیار خون گرم ومودب آموزشگاه .

حواشی خوبی هم داشت موقع برگشتن قصد داشتیم نهاررا خانه معلم زنجان باشیم به همراهی که داشتیم خیلی تعریف آنجارا کرده بودم با علاقه بسیار رفتیم خانه معلم ولی گم کرده بودیم اقایی مارا تادم در خانه معلم راهنمایی کردند تابلو غذاتما م شد بیشتر از همه به چشم می خورد البته مادیررسیده بودیم ایشون از ما پرسیدند می مانید گفتیم برای غذا اومده بودیم به یک نفر زنگ زدند که آمدند ومارا راهنمایی کردند وچقدر خوب از ما پذیرایی کردند سپاس مان تقدیم همه زنجانی های عزیز واین عزیزی که مارا راهنمائی و کمک کرد.   


سرایدار

 همکاران طرحی گذاشتند به نام طرح بازدید شبانه از سرایداری های مدارس ،همکاران بازدید کننده بعد از ساعت 10شب در اکیپ های2یا3نفری از مدارس بازدید می کردند ،همه چیز مدارس خاطره است بخصوص این مورد بازدید های شبانه به مدرسه ای با همکاران مراجعه کردیم حدود ساعت23.30بود در را کمی دیر باز کردند و غیر عادی بودن سرایدار هم کاملا مشهود بود با توجه به شناخت قبلی وصمیمیت با همکاران زیاد طول نکشید که سرایدار یواشکی به من گفت اقای ... من خیلی سعی کردم اداره را در جریان قرار بدم ولی وقت نشد ببخشیدو......پرسیدم چی شده گفت شما مگه برای بازدید نیامدید گفتم بله گفت برای چی اومدید چرا شب؟ بعد تعریف کردند ودیدیم ای بابا جشن پسرشه ومراسم و....گفتم پس میهمانان کو دیدم همه را در کلاس ها نشونده وساکت همه منتظر رفتن بازرسانند خواستیم که مراسم شان را ادامه بدن وما برای اون نیومدیم دوباره اومدن سالن کمی هم ما در مراسم بودیم وعذر خواهی اینکه اگه اطلاع داشتیم باید دسته گل وشیرینی هم می اوردیم این همکار سرایدارمان هروقت می دیدمش فقط می خندیدیم ......................

همکاران شاغل در مناطق برف گیر

اوایل استخدام تومناطق آذربایجان بخصوص مناطق کوهستانی وبرف گیر زوچهایی که به روستا می روند واتومبیل هم نیست آیااین صحنه ها ، این خاطرات  انصافه از یاد بره من که یادم نمیره تا چشم کار می کنه برف وروستا هم که ناپیدا وحرفها هم که تما م شدنی نیست..........

فارغ از دغدغه های شهروشهر نشینی ..............


 

کلاس اول

اول ابتدائی که بودم روزهای دوشنبه یک کار آموزی می اومد به نام آقای شفق فوق العاده با اخلاق با اینکه کار آموزبودند فوت وفن معلمی را خوب بلد بودند معلم اول ابتدائی خودمان هم فوق العاده سخت گیر وعصبانی تا دستش را می برد کرواتش وشل کنه می دونستیم که عصبانی شده . 

آقای شفق خوب بودن را به ما اموخت و اگر ایشان نبودند طول می کشید تا بدانیم که معلم خوب هم وجود دارد .بعد از آن زمان هیچ وقت ندیدمش . ایشان معلمی ودوشنبه را برایمان زیباتر کرد....

شفق باشیم بهتر نیست؟؟؟

خاطره

استادی داشتیم که زمین شناسی تدریس می کردند می فرمودند روزی دانشجویان را برای بازدید می بردم ، جاده را تازه زده بودند  ورگه های زمین به خوبی دیده می شد به دانشجویان رگه ها  را نشان می دادم و می گفتم این رگه ها نشان میده زمانی اینجا دریا بوده .
چند روز بعد یکی از دانشجویان به ایشان گفته بودند راننده ازمن پرسید ایشان استاد شمایند گفتم بله گفت دروغ میگن من 20 ساله اینجا رانندگی می کنم اینجا دریا نبوده .

(همه با یک نگاه به مسائل نگاه نمی کنند هرکسی محدوده دیددارد ) این را هم برای همین مثال زدند .

خاطره ایی از استاد شفیعی کدکنی

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

سال نو مبارک

  زیبائی گل را برای زندگیتان ،کوتاهی عمرش را برای غمهایتان آرزومندم  سال نو مبارک 

دراین  ایام تا بوشهر رفتیم آموزش وپرورش هم گل کاشته بود 50در صد تخفیف اسکان ویک وعده غذای رایگان برای همه افراد همراه .(البته اطلاعیه ای هم زده بودند با اقساط هم می توانید پرداخت کنید )درسته آنقدر هم زیاد نبود ولی خوب این هم فکرش را کرده بودند .

بعضی شهرها به تعداد کم میدادند ولی اصفهان به همه ومشکلی هم نداشتند در برنامه ریزی اصفهان اول بود اگر وقت شد خاطراتی هم براین سفر می نویسم .

این سایت راهم ببینید وجایزه هم بگیرید البته فرهنگیان عزیز همکاران بسیار خوبم

www.ahlolbait.ir فقط تا پایان فروردین فرصت دارید.


خاطره پروفسور حسابی از ملاقات با انیشتن

پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین و آخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسوراینشتن تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار اینشتن برایشان مشخص میشود پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور اینشتن تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید. پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:

وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت اینشتن روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد

یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات اینشتن رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا اینشتن، بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو، باامکانات لازم در اختیار من قرار دادند و در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند , اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است , گفتم اما با این روش امکان سواستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است

بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم اینشتن در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند , من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده بودم با اشاره اینشتن و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور اینشتن من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیرالان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست

آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت اینشتن از نظریه خودم دفاع می کردم و و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست . بعد از کسب درجه دکترا اینشتن به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.

منبع:http://www.asriran.com/fa/pages/?cid=53408