مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

نظر جلال آل احمد در مورد ارزشیابی در مدارس

پیش از هر امتحان کتبی که توی سالون می شد ، خودم یک میتینگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم بی جا است و باید اعتماد به نفس داشت و آقای معلم نهایت لطف را دارند و از این مزخرفات...ولی مگر حرف به گوش کسی می رفت ؟ از در که وارد می شدند ، چنان هجومی به گوشه های سالون می بردند که نگو! به جاهای دور از نظر .انگار پناهگاهی می جستند . و ترسان و لرزان . یک بار چنان بودند که احساس کردم اصلا مثل این که از ترس لذت می برند .خودشان را به ترسیدن تشجیع می کردند ، بسیار نادر بودند آن هایی که روی اولین صندلی می نشستند و کتاب هایشان را به دست خودشان به کناری می گذاشتند . اگر معلم هم نبودی یا مدیر ، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کیها با هم قرار و مداری دارند و کدام یکی پهلو دست کدام یک خواهد نشست .از هم کمک می گرفتند ، به هم پناه می برند، در سایه ی همدیگر مخفی می شدند ُ یک دقیقه دیرتر دفتر و کتابشان را از خودشان جدا می کردند !مگر می توان تنها - تک و تنها - با امتحان رو به رو شد ؟ یکی دوبار کوشیدم بالای دست یکیشان بایستم و ببینم چه می نویسند .ولی چنان مضطرب می شدند و دستشان چنان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند و تازه چه خطی ؟ چه خط هایی ! .. بی خود نیست که تمام اداره ها محتاج ماشین نویسند ، نمی دانم پس این معلم خط شان چه می کرد؟گرچه تقصیر او هم نبود ، می شد حدس زد که قلم خودنویس های یک تومانی هم در این قضیه بی تقصیر نیستند ....گردن می کشیدند تا از روی دست هم ببینند، خودشان را فراموش می کردند تا چه رسد به محفوظاتشان ! حتی اگر جواب سوال را هم می دانستند باز در می ماندند .یادشان می رفت یا شک می کردند.تازه سوال امتحان چه بود ؟ - سه گاو جمعاْ روزی فلان قدر شیر می دهند ، اولی دو برابر دومی و دومی یک برابر و نیم سومی ، معین کنید هر کدام ذوزی چه قدر شیر می دهند. یا وظایف کودکان نسبت به پدر و مادر . یا رودهای چین و از این اباطیل ... و چه وحشتی ! می دیدم که این مردان اینده ، در این کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آن قدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه ، اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد . آدمی انباشته از وحشت ! انبانی از ترس و دلهره .آدم وقتی معلم است ، متوجه این چیزها نیست .چون طرف مخاصم است.باید مدیر بود ، یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه ی دیپلم یا لیسانس یعنی چه ! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکش ترس است و ترس است و ترس ! 

 قسمتی از داستان " مدیر مدرسه " نوشته ی جلال آل احمد  

این مطلب را از وبلاگ http://mina1379.blogfa.com/ آوردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد