ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
در این میان شیخ شبلی نیز که از آن کوی می گذشت، سنگی برداشته و به سوی او پرتاب کرد. منصور حلاج از ژرفای دل آه سردی کشید و به فریاد از درد نالید. پرسیدند از آن همه سنگ که بر پیکرت زدند گلایه ای نکردی، مگر سنگ شبلی چه سنگینی داشت که فریاد برآوردی؟
منصور در پاسخ گفت؛ از آن جماعت فریب خورده انتظاری نیست چرا که مرا نمی شناسند و علت بر دار شدنم را نمی دانند، شبلی اما از ماجرا باخبر است. از او انتظار دلجویی و حمایت داشتم نه سنگ پرانی و ملامت .
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرداز http://taghrirat.blogfa.com