صوفی با خرش وارد خانقاهی شدصوفیان مقیم خانقاه به خادم گفتند برو خر او را بفروش تا از پول آن امشب سماعی برپا کنیم. خادم چنین کرد. شب جمع صوفیان، از جمله همان صوفی خرباخته، شروع کردند به پایکوبی و سماع و سرود. ترجیع بند سرودشان این بود که: خر برفت و خر برفت و خر برفت.صبح وقتی صوفی خواست خانقاه را ترک کند از خادم سراغ خر خود را گرفت. خادم گفت آن سرود و سماع دیشب از فروش خر تو بود. صوفی با اعتراض گفت پس چرا دیشب این موضوع را به من خبر ندادی. خادم گفت دیشب چند بار آمدم و موضوع را در گوشت گفتم. ولی تو چنان غرق در شور و هیجان بودی که حرف من اصلاً به گوشت نرفت. وآنگهی، خود تو وقتی دیشب با آن شور و هیجان سرود “خر برفت و خر برفت“ را تکرار میکردی هیچ از خودت پرسیدی که معنا و منظور از آن چیست؟
صوفی گفت: من کاری به معنا نداشتم! چون همه می خواندند من هم خواندم.
دفتر دوم مثنوی معنوی، بیت 514 الی 584