ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
معلم ما می خواست به ما یاد بدهد که چقدر خوشبختیم.برای همین تصمیم گرفته بود که اول از همه ی ما بیاموزد که چقدر توانمندیم و برای تفهیم آن می باید به ما نزدیک می شد. و برای همین از تک تک ما درباره ی زندگی سوال کرد.
او جوان بود وجویای نام و ما پیر و خسته.اما با لبخندی پیروزمندانه می خواستیم جوانی اش را که نه بلکه خامی اش را به رخش بکشیم.زیرا ما آنقدر پیر و خسته بودیم که بدانیم چقدر خوشبختیم.
خوشبخت به خاطر داشتن بچه های خوب.خوشبخت به خاطر سلامتی و به خاطر خیلی چیز های دیگر.
معلم جوان رو به من کرد و گفت:
شما بگویید اگر نقاش بودید آن قسمت از زندگی را که مال شماست چه رنگی می کردید؟
با لبخندی گفتم:
آبی
از دیگری پرسید:
زرد
از نفر بعدی:
قرمز
صورتی
سبز
نارنجی
به خانمی که ته کلاس نشسته اشاره کرد و پرسید:
شما چطور؟
سیاه.
معلم بی تفاوت گفت:
خوبه
ناگهان آن خانم پریشان و کمی عصبی گفت :
چی خوبه؟این که زندگی من سیاه بوده از نظر شما خوبه؟
و ما منتظر ماندیم که استدلال معلم جوان را در مقابل تجربه های تلخ و سیاه زن بشنویم.
معلم رو به او ایستاد و با نگاهی پر از عشق گفت:
می توانم قسم بخورم که تو سخت ترین قسمت ها را رنگ کردی.حد فاصل ها را خط باریک کشیدی و بدون شک فاصله ی دو رنگ را مرز بندی کردی.تو باید در تابلویی که خداوند می خواست بوسیله ی بندگانش بکشد نقش بنیادی می داشتی.در حقیقت تو قسمت های سخت این نقاشی را رنگ کردی.پس باید به احترام تو کلاس قیام کند و ما بلند شدیم.
آن روز فهمیدیم که چقدر به تجربه هایمان می بالیم و برای قضاوت کردن در مورد معلم جوانمان چقدر جوانیم.
ازترانه ها
آن روز فهمیدیم که چقدر به تجربه هایمان می بالیم و برای قضاوت کردن در مورد معلم جوانمان چقدر جوانیم
===================
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این اشتباهیه که بیشتر ما دچارش میشیم
در ضمن سوال سختی پرسیدید چطور حدس بزنم وقتی نه نشانه ای است و نه اشاره ای
در پناه حق
یا علی