مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

مدیریت مدارس

آموختن یک چیز، به معنای برقرار کردن ارتباط با جهانی است که هیچ تصوری از آن نداریم. برای یاد گرفتن، فروتنی لازم است.

در بیکرانه زندگی

در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم می کند : 

 

آبی  آسمان که می بینم ومی دانم که نیست .  

 

وخدائیکه نمیبینم و میدانم که هست .  

خانواده کم وپر جمعیت

برای درس خانواده ی کم جمعیت و پر جمعیت سؤالی مطرح بود که کدام خانواده مشکلات کمتری دارد .از بچه ها خواستم تا برای جوابش  فکر کنند .یکی از بچه ها شعر جالبی در این زمینه آورده بود که بدین مضمون بود :

یاد از آن روزی که بودم اولی

ناز و طنازو عزیزو فلفلی

شاه خانه بودم و با داد و دود

هر چه را می خواستم آماده بود

وای ازآن روزی که آمد دومی

نق نقو و بد ادا و قم قمی

من شدم وزیر و افتادم ز جاه

دومی بر جای من گردید شاه

تا به خود آیم و بردباری کنم

سومی آمد و او شد خواهرم

دختری خوشگل و خوش رو مثل ماه

من و داداشم کشیدیم سوز و آه

جای ما دیگر نبود در آن میان

از نظرها ما شدیم غیب و نهان

جای سبزی و نشاط و خرّمی

سر رسید از گرد راه چهارمی

دیگر آن خانه برایم تنگ شد

سبزی و گل در نگاهم سنگ شد

داشتم می کردم عادت ناگهان

پنجمی هم پا نهاد بر این جهان

کودکی سبزه و سرخ و زرد و بور

مانده انگار سال و ماهی در تنور

بهر سوزش پنج تن کافی نبود

ششمی هیزم شد و ما مثل دود

از کجا آمد خدایا این یکی

کچل و کور و مریض و عینکی

ناصر و منصور و شهنازو شهین

کاوه و فرهاد ، هفتم هم مهین

خواهری که از بچگی دل پیچه داشت

مثل بنده گاهی هم سر گیجه داشت

خانه مان گردید در هم برهمی

سه قلو شد هشتمی و نهمی و دهمی

ای امان و ای امان و ای امان

ای امان از دست بابا و مامان

مادرم بار دیگر شد حامله

این یکی که بیاید تیم فوتبال کامله

ناصر و منصور و شهناز و شهین

کاوه و فرهاد و عباس و مهین

علی مردان و سپس معصومه جان

آخری هم می شود دروازه بان 

از این وبلاگ :http://mina1379.blogfa.com/

آن که شنید و آن که نشنید

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:
«عزیزم ، شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟» و همسرش گفت:
«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»! حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...

از http://drmahaki.blogspot.com/

من یک معلمم .........

من یک معلمم .

لحظه ای به دنیا آمدم که نخستین سؤال بر زبان یک کودک جاری شد.

من مردمان بسیار در جاهای بسیار بوده ام .

من سقراطم که جوانان آتن را هدایت کرد تا از طریق پرسش افکار جدید را کشف کنند .

من آن سولیوان هستم که اسرار خلقت را با لمس دست گشوده ی هلن کلر به او آموخت.

من هانس کریستسن آندرسن هستم که با داستان های بی شمار حقیقت هایی را به کودکان ارائه کرد .

من مار واکالینز هستم که برای احیای حق تحصیل برای همه ی کودکان مبارزه کرد .

من مری مک کلود بی تون هستم که برای مردم من کالج بزرگی ساخت و از جعبه های پرتقال به جای میز استفاده کرد ...... 

و آن ها و بسیاری دیگر ، کسانی هستند که فضای حرفه ای مرا به عطر انسانیت آمیخته اند.

من این ها هستم و بسیاری نام ها و چهره هایی که مدت ها قبل فراموش شده اند .

اما تعلیمات آن ها و شخصیتشان پیوسته در یاد و خاطره ی شاگردان آن ها باقی خواهد ماند .....

من در جشن عروسی شاگردان قبلی گریسته ام ، در جشن تولد فرزندان آن ها خندیده ام و سزی فرو افکنده و چشمانی اشکبار ، هر روز از من انتظار داشته اند که هنر پیشه ، دوست ، پرستار، پزشک ، مربی ، مسؤل پیدا کردن اشیا گم شده ، قرض دهنده ی پول ، راننده ی تاکسی ، دوان شناس ، جانشین پدر و مادر ، فروشنده ، سیاست مدار ، و کشیش اعتراف گیرنده باشم.با وجود نقشه ها ، نمودارها ، فرمول ها ، فعل ها ، داستان ها و کتاب ها ، واقعاً چیزی برای درس دادن ندارم ، برای این که شاگردانم برای یاد گرفتن ، فقط خودشان را دارند .

و من می دانم که اگر قرار باشد کسی به انسان بگوید که کیست ، همه ی دنیا باید جمع شوند و این هم کافی نیست .

من یک تناقض آشکارم ، وقتی که بهتر گوش می دهم ، بلندتر حرف می زنم .

و بزرگ ترین هدیه ی من قدر دانی صمیمانه ی شاگردانم است .

ثروت هیچ وقت هدف من نبوده است ، ولی پیوسته در جست و جوی گنجی دائمی بوده ام و آن هم جست و جوی فرصت هایی برای شاگردانم بوده است که به وسیله ی آن ها اسعدادهای خود را بروز دهند .همیشه در پی کشف دفینه هایی به نام استعداد های پنهان شاگردانم بوده ام ، دفینه هایی که زیر لایه ای از خود باختگی پنهان می شوند .

من یکی از خوشبخت ترین کسانی هستم که فرزند به دنیا می آورند .

یک پزشک ، بخت آن را دارد که در یک لحظه ی جادویی ، زندگی به بیمار ببخشد ، من بخت آن رادارم ببینم که زندگی هر روز با پرسش ها ، تفکرات و دوستی ها تجدید حیات می شود .

یک معمار می داند که اگر درساختن بنایش نهایت دقت را به کار ببرد ، آن بنا تا قرن ها دوام خواهد داشت ومعلم میداند که اگر با عشق و صداقت بنا کند ، بنایش تا دنیا باقی است باقی می ماند .

من یک جنگجو هستم و هر روز باید با منفی بافی ، ترس ، دنباله روی ، تعصب ، جهل و بی تفائتی بجنگم ، ولی دراین نبرد متحدانی نیز دارم : هوشیاری ، کنجکاوی ، حمایت والدین ، فردیت شخص ، خلاقیت ، ایمان ، عشق وخنده که همه زیر پرچم من می جنگند .

باید برای این زندگی جالب و دوست داشتنیبه چه کسی سپاس بگویم ؟

من بسیار سعادتمندم که از چنین تجربه ی گران سنگی بهره می برم ، اما شما مردم ، شما والدین ، کسانی هستید که باید شکرگزارتان باشم که عزیزترین سرمایه های ابدی خود ، یعنی فرزندانتان را به دست من می سپارید و این گونه است که از گذشته ای سرشار و غنی و پر از خاطرات زیبا برخوردارم .

به من هدیه ای ارزنده و عمری سرشار از تلاش و سعادت و ماجرا ارزانی شده است ،

زیرا که من « حالا » را در خدمت « آینده » به کار می گیرم .

من یک معلمم و خداوند را هر روز از این بابت شکر می کنم .

جان . و . اشلاتر

 گرفته از وبلاگ ارزشمند http://mina1379.blogfa.com/

اسم گذاری بر اشیا

 هر شیء و یا هر چه که ما از ان استفاده می کنیم ، یک اسم دارد .

ما یادمان نمی آید که اسم گذاری روی اشیا دقیقاً از چه زمانی شروع شد ، اما می دانیم که اسم گذار ی روی اشیا برای آن بوده که بتوانیم آن ها را از هم جدا کنیم و یا مشخصشان کنیم .

این اسم ها ، گاه تصادفی هستند و گاه به دلیل معنا و یا کاربر دشان گذاشته می شوند .

اما وقتی که روی یکی از وسایلمان اسم می گذاریم ، این کار یعنی این که آن وسیله را دوست داریم ، برایمان خیلی مهم است ، با آن خاطراتی داریم . این کار مثل قصه گفتن است .

حضرت محمد ( ص ) هم برای هر یک از اثاثیه ، وسایل و حیواناتشان ، اسم می گذاشتند .

اسم چوب دستی شان « منقوش » بود ، یعنی باریک و قد دراز . به سر بندشان « سحاب » می گفتند ، یعنی ابر .

اسم یکی از پرچم هایشان « عقاب » بود و دیگری « معلوم » .اسم یکی از شمشیرهایی که در جنگ ها همراهشان می بردند ، « ذوالفقار » بود ، یعنی دارای فرورفتگی های کوچک و بزرگ .و به آن یکی ، « قُضَیب » می گفتند ، یعنی شمشیری لطیف با تیغی برّان .به شمشیر سوم هم « رَسوم » می گفتند ، یعنی پیرو شیوه ای خاص .و به آن یکی « مُخذَم » می گفتند ، یعنی برّنده .

نام کمانشان « کَتوم » بود . یعنی مخفی کار و جعبه ی تیر کمان ، « کافور » یعنی چشمه ی بهشت یا خوش بو .

به یکی از شترهایشان ، « عَضبا » می گفتند ، یعنی دست کوتاه . به یکی دیگری « جَدعاء » می گفتند ، یعنی گوش بریده و به سومی « دیباج » می گفتند ، یعنی حریر .

شش اسبشان این نام ها را داشتند : « رسوب » یعنی برنده تا پایین ،« دُلدُل » آن که هنگام راه رفتن می لرزد ، « سَهباء » ، یعنی خاکستری ِ روشن ، « مُرتَجِز » ، یعنی شیهه زیبا ، « لذاذ » و « فَکَب » یعنی تند رو .به الاغ هایشان « یَعفور » و « عَفیر » می گفتند که به معنی طوسی و خاکستری رنگ است .

نام گوسفندی را که شیرش را می نوشیدند ، « عَینه » گذاشته بودند ، یعنی نور چشمی .

به خیمه شان « کن » می گفتند ، یعنی پوشش .

زرهی داشتند که سه حلقه ی نقره داشت .یکی از حلقه ها در جلو بود و دو تا در پشت . به این زره « ذات الفضول » می گفتند ، یعنی جا دار .

نام کلاهخودشان « اسعد » بود ، یعنی خوشبخت .

دو پیاله داشتند .به یکی « منقبه » می گفتند ، یعنی محل جوشش و فوران و دیگری که چوبی بود ، « ریّ » می گفتند ، یعنی سیراب و سیر ساز .

منبع : سروش کودکان سال هجدهم ، شماره ی 214           از سید رسول میر دامادی   

این مطلب از وبلاگ ارزشمند (آموزش ابتدائی زیر بنای آموزش وپرورش ) http://mina1379.blogfa.com/ آورده شده است

داستان

این
> > داستان را چند سال پیش، یکی از
> > دوستان عزیزم به نام علی
> قصّاب،
> > معلّم ریاضی و
> > دارای مدال نقره جهانی در
> مسابقات
> > ریاضی برایم تعریف کرد:
> > یک
> > دانشجو برای ادامه تحصیل و
> گرفتن
> > دکترا همراه با خانواده اش
> عازم
> > استرالیا
> > شد. در آنجا پسر کوچکشان را
> در
> > یک مدرسه استرالیایی ثبت نام
> > کردند تا 
> > او هم ادامه تحصیلش را در
> سیستم
> > آموزش این
>  کشور تجربه کند.
> > روز
> > اوّل که پسر از مدرسه
> برگشت،
> > پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن
> > ببینم امروز در
> > مدرسه چی یاد گرفتی؟ 
> >
> > پسر
> > جواب داد: امروز درباره خطرات
> > سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم
> > معلّم برایمان یک
> > کتاب قصّه خواند و یک کاردستی
> هم
> > درست کردیم.
> > پدر
> > پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟
> > پسر گفت: نه
> > روز
> > دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه
> > برگشت
>  پدر سؤال خودش را تکرار کرد.
> > پسر جواب داد:
> > امروز نصف روز را ورزش کردیم،
> یاد
> > گرفتیم که چطور اعتماد به
> نفسمان
> > را از دست
> > ندهیم، و زنگ آخر هم به
> کتابخانه
> > رفتیم و به ما یاد دادند که از
> کتاب
> > های آنجا
> > چطور استفاده کنیم.
> > بعد
> > از چندین روز که پسر می رفت و
> می
> > آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم
> > نگران شد چرا که
> > می دید در مدرسه پسرش وقت کمی
> > در  هفته صرف ریاضی،
> فیزیک،
> > علوم، و
> > چیزهایی که از نظر او درس درست
> و
> > حسابی بودند می شود. از آنجایی
> که
> > پدر نگران
>  بود
> > که پسرش در این دروس ضعیف رشد
> کند
> > به پسرش گفت:
> > پسرم
> > از این به بعد دوشنبه ها مدرسه
> نرو
> > تا در خانه خودم با تو ریاضی و
> > فیزیک کار کنم.
> > بنابراین
> > پسر دوشنبه ها  مدرسه نمی
> رفت.
> > دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند
> که
> > چرا پسرتان
> > نیامده. گفتند مریض است.
> دوشنبه
> > دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه
> ای
> > آوردند. بعد از
> > مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و
> پدر
> > را به مدرسه فراخواند تا با او
> > صحبت کند.
> > وقتی
> > پدر به مدرسه رفت باز
>  سعی کرد
> > بهانه بیاورد امّا مدیر زیر
> بار
> > نمی رفت. بالاخره به
> > ناچار حقیقت ماجرا را تعریف
> کرد.
> > گفت که نگران پیشرفت تحصیلی
> پسرش
> > بوده و از این
> > تعجّب می کند که چرا در مدارس
> > استرالیا اینقدر کم درس درست و
> > حسابی می
> > خوانند.
> > مدیر
> > پس از شنیدن حرف های پدر کمی
> سکوت
> > کرد و سپس جواب داد:
> > ما
> > هم ۵۰
> > سال پیش مثل شما فکر می
> > کردیم.

شعری از دکتر شریعتی در مورد مادر

شعری از دکتر شریعتی در مورد مادر

مادر نگاه خسته و تاریکت                           با من هزارگونه سخن دارد

 

با صد زبان به گوش دلم گوید                        رنجی که خاطر تو ز من دارد

 

دردا که از غبار کدورت ها                          ابری به روی ماه تو می بینم

 

سوزد چو برق خرمن جانم را                       سوزی که در نگاه تو می بینم

 

چشمی که پر زخنده ی شادی بود                   تاریک و دردناک و غم آلودست

 

جز سایه ی ملال به چشمت نیست                  آن شعله ی نگاه پر از دوداست

 

آرام خنده مــی زنــی و دانم                           در سینه ات کشاکش طوفان است

 

لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر                      سوزنده تر ز اشک یتیمان است

 

تلخ است این سخن که به لب دارم                   مادر بلای جان تو من بودم

 

امّا تو ای دریغ گمان بردی                           فرزند مهربان تو من بودم

 

چون شعله ای که شمع به سر دارد                  دائم ز جسم و جان تو کاهیدم

 

چون بت تو را شکستم و شرمم باد                 با آن که چون خدات پرستیدم

 

شرمنده من به پای تو می افتم                        چون بر دلم ز ریشه گنه باریست

 

مــادر بــلای جان تو من بودم                        این اعتراف تلخ گنه باریست



   




قانون بنفورد


قانون بِنفورد (به انگلیسی: Benford's law) یا قانون رقم اول می‌گوید که در فهرست عددهایی که در بسیاری (البته نه همهٔ) از پدیده‌های زندگی واقعی رخ می‌دهند، رقم اول عددها به طور خاص و غیریکنواختی توزیع می‌شود. بر طبق این قانون، تقریباً در یک‌سوم موارد رقم نخست ۱ است، و عددهای بزرگ‌تر در رقم نخست به ترتیب با بسامد کمتری رخ می‌دهند، و عدد ۹ کمتر از یک بار در هر بیست عدد ظاهر می‌شود. هرگاه که خود عددها به طور لگاریتمی توزیع شده باشند، این توزیع رقم‌های نخست منطقی خواهد بود. بنابر دلایلی، عددهایی که در سنجش‌های واقعی ثبت می‌شوند، معمولاً توزیع لگاریتمی دارند.

این قانون به ظاهر عجیب در بسیاری از داده‌ها برقرار است، مثلاً در صورتحساب‌های برق، شمارهٔ خیابان‌ها، قیمت سهام، مقدار جمعیت، آمار مرگ‌ومیر، طول رودخانه‌ها، ثابت‌های فیزیک و ریاضیات، و فرایندهایی که از توزیع توانی پیروی می‌کنند (که در طبیعت بسیار فراوانند). این قانون مستقل از پایه‌ای که عددها در آن بیان می‌شوند برقرار است، هرچند که احتمال تکرار عددها در هر پایه متفاوت از پایه‌های دیگر است.

این قانون به نام فرانک بنفورد فیزیکدان نامیده شده است،[۱] هرچند که پیش از آن سیمون نیوکام در سال ۱۸۸۱ آن را بیان کرده بود.

ویکی پدیا 

شبلی و منصورحلاج

     منصور حلاج را که به دار آویختند، جماعتی فریب خورده یا زرگرفته و حق به ناحق فروخته، پای چوبه دار گرد آمده و به او سنگ می زدند و حلاج لب فرو بسته بود. نه سخنی به اعتراض می گفت و نه از درد فریادی می کشید.

 در این میان شیخ شبلی نیز که از آن کوی می گذشت، سنگی برداشته و به سوی او پرتاب کرد. منصور حلاج از ژرفای دل آه سردی کشید و به فریاد از درد نالید. پرسیدند از آن همه سنگ که بر پیکرت زدند گلایه ای نکردی، مگر سنگ شبلی چه سنگینی داشت که فریاد برآوردی؟

    منصور در پاسخ گفت؛ از آن جماعت فریب خورده انتظاری نیست چرا که مرا نمی شناسند و علت بر دار شدنم را نمی دانند، شبلی اما از ماجرا باخبر است. از او انتظار دلجویی و حمایت داشتم نه سنگ پرانی و ملامت .

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند                جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد فیض روح القدس ار باز مدد فرماید                   دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد             گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست          گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

 از http://taghrirat.blogfa.com

وقت اضافی برای خدا لطفا تا آخرش بخوانید

چقدر خنده داره
  که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
 
  چقدر خنده داره
  که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که باهمون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!
         
  چقدر خنده داره
  که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی  به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت  می
  گذره!
     
  چقدر خنده داره
  که وقتی می خوایم عبادت و دعا کنیم  هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم اما وقتی که می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
     
  چقدر خنده داره
  که وقتی مسابقه ورزشی تیم  محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت   می بریم و از هیجان تو پوست خودمون  نمی گنجیم اما وقتی مراسم دعا و  نیایش طولانی تر از حدش می شه
  شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!
         
  چقدر خنده داره
  که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن
  سخته اما خوندن صد سطر از
  پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه
 
     
  چقدر خنده داره
  که سعی می کنیم ردیف جلو صندلی های
  یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم
  اما به آخرین صف نماز جماعت یک
  مسجد تمایل داریم!
         
  چقدر خنده داره
  که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ
  وقت زمان کافی در برنامه روزمره
  خود پیدا نمی کنیم اما بقیه برنامه
  ها رو سعی می کنیم تا آخرین لحظه هم
  که شده انجام بدیم!
     
  چقدر خنده داره
  که شایعات روزنامه ها رو به راحتی
  باور می کنیم اما سخنان قران رو به
  سختی باور
  می کنیم!
     
  چقدر خنده داره
  که همه مردم می خوان بدون اینکه به
  چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری
  در راه خدا انجام بدند به بهشت
  برن!
     
  چقدر خنده داره
  که وقتی جوکی رو از طریق پیام
  کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال
  می کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی
  انداخته بشه همه جا رو فرا می گیره
  اما وقتی سخن و پیام الهی رو می
  شنویم دو برابر در مورد گفتن یا
  نگفتن اون فکر می کنیم!
         
  خنده داره
  اینطور نیست؟
         
  دارید می خندید ؟
  ·        
  دارید فکر می کنید؟
  ·        
  این حرفا رو به  گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشید که او خدای دوست
  داشتنی ست.
  ·    
  خنده دار نیست که وقتی می خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی ها  را از لیست خود پاک می کنید؟ به  خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ  چیز اعتقاد ندارند.
  ·        
  این اشتباه
  بزرگیه اگه فکر کنید دیگران
  اعتقادشون از ما ضعیف تره